بحث دربارهى توحيد بود، البتّه ما در اين جلسه فقط لفظ توحيد را عرض ميكنيم جلسه هم به نام توحيد منعقد شده است. ولى بحث ما پيش از توحيد، درباره اثبات وجود خداوند بود و اين كه موجودات اين عالم و يا به تعبير ديگر ممكنات، خود به خود پيدا نشدهاند. زيرا ممكنات هم استعداد اين را دارند كه موجود باشند و هم معدوم. اين گونه حقايق را ممكنات مىگويند و اصلاً امكان، صفت ماهيّت است.
ما اثبات خواهيم كرد كه غير از خدا، همهى موجودات داراى ماهيّت هستند. البتّه، شايد اين تعبير فعلاً مبهم باشد ولى، در فصل خود و در جاى خود به فضل خدا توضيح خواهم داد. امّا بنده دربارهى اثبات وجود خدا يك مطلب را در چند جلسه توضيح دادم و آن اين بود كه اعتقاد بر خدا و باور كردن وجود او كه خالق و مبدأ و ايجاد كنندهى كل جهان است؛ در فطرت انسانى موجود است و من توضيح دادم كه قرآن براى اثبات وجود خدا دليل فكرى نمىخواهد و معتقد است كه وجود خداوند براى فطرتهاى سالم امر بديهى است. اگر كسى از عادتها، رسومات و از القائات و شكّها و از مسائلى كه به نام علم مطرح شده است؛ رهايى يابد و باطن خود را از انديشههاى گوناگون پاك كند و به فطرت خود برگردد؛ به طور طبيعى بر وجود خدا معتقد خواهد شد. بنده اين مطلب را در چند جلسه با مثالها و توأم با آيات قرآن و با منطق تعقّل بيان كردم و نيز گفتم كه اين امر بديهى براى افرادى از انسانها به اين بداهت نبوده بلكه براى آنها يك گرفتارى پيش آورده است و علّت آن اين است كه انسانها از همديگر و ديگران افكارى را اخذ كردهاند كه در نتيجه هر انسان با يك رقم افكار گوناگون انديشيده است. در نتيجه در بسيارى از چيزها و حقايق من جمله در وجود خدا شكّ و ترديد كرده است. اينها افرادى از بشر هستند كه فطرت خود را گم كردهاند.
«گوهر خود را هويدا كن، كمال اين است و بس
خويش را در خويش پيدا كن، كمال اين است و بس»[1]
يعنى فطرت خود را در خودمان گم كردهايم. من كه فطرت مىگويم. شايد خودمان هم نفهميم كه فطرت يعنى چه؟ اگرچه سابقاً توضيح دادم، امّا افراد معمولى خودشان را گم كردهاند و فطرت خودشان را نمىفهمند و آن گوهر و جوهر واقعى خودشان را نمىيابند. چرا اينها خودشان را گم كردهاند؟ زيرا از مرحلهى حواس پنج گانه به آن طرف گذر نكردهاند. آنچه را كه مىبينند و با گوش مىشنوند و با حواس درك مىكنند قبول دارند و خيال كردهاند كه آنچه را كه با حواس قابل درك است، آن حق است و آنچه را كه با حواس قابل ادراك نيست، آن وجود ندارد و عدم است. دانشمندان علوم تجربى از همين راه است كه شبهه و اشكال آوردهاند و دربارهى عقيده بر خدا لنگ شدهاند؛ زيرا خدا با حسّ قابل درك نيست و تحت تجربه هم نمىآيد. پس گفتهاند كه وجود خدا قابل درك نمىباشد. من معمولاً از آنها اسم نمىبرم؛ ولى يكى از بزرگان فيزيك و علوم تجربى با صراحت مىگويد: تا من خدا را زير چاقوى جرّاحى نياورم؛ باور نمىكنم (البتّه) آن خداى عظيمِ بىپايان هم هيچ گاه زير چاقو نخواهد آمد و اين دانشمند طبيعى نيز هرگز آن وجود عظيم و نامتناهى را نخواهد پذيرفت. پس تنها راه چاره اين است كه انسان، طبق عرايض قبلىام به فطرت و آفرينش خود برگردد. راه برگشت به خويشتن و خداشناسى فطرى و خداگرايى فطرى را توضيح دادهام و الآن هم آيهاى از قرآن برايتان مىخوانم. «شَهِدَ اللَّهُ اَنَّهُ لا اِلهَ اِلّا هُوَ و اَلْمَلائِكَهُ و اُوْلُوالْعِلْمِ قائِماً بِالقِسْطِ لا اِلهَ اِلّا هُوَ الْعَزيزُ الَحكيمُ»[2] خدا به يكتايى خود گواهى مىدهد كه جز ذات اقدس او، خدايى نيست و فرشتگان و صاحبان علم نيز به يكتايى او گواهند؛ او نگهبان عدل و درستى است و خدايى جزء او نيست و او به همهى كارها دانا و تواناست.
اين آيه چقدر مطابق منطق است؟ مىگويد: ذات پروردگار شهادت مىدهد و ملائكه هم بعد از خدا شهادت مىدهند و همين طور صاحبان علم شهادت مىدهند. اگر دقّت كنيد هر سه در يك رديف ذكر شدهاند. شهادت ملائكه و صاحبان علم، هم رديف شهادت خداست. شهادت خدا بر ذاتاش با علم حضورى و شهودى است نه از راه دليل فكرى و عقلى، پس شهادت ملائكه و صاحبان علم و شهادت علماىِ بشر هم از آن قبيل است و آنان هم از آن راه خدا را مىشناسند. روايات و حالاتى از امام على(ع)،از ائمّه عليهم السّلام، از علماء باللَّه و از امّت پيامبر(ص) نقل شده است كه اينها خدا را از راه فكر و تعقّل و از راه ذهن نشناختهاند؛ بلكه از راه علم حضورى و شهودى شناختهاند. اين علم حضورى مال فطرت است. ما بعدها در علم حضورى، بحث خواهيم كرد. پس اين يك راه است و اين راه براى همگان ميسّر نيست. يكى هم از راه علم حصولى و از راه دليل و برهان و عقل است و لذا دانشمندان به دليل و برهان دست زدهاند و اين چنين گفتهاند كه ادراكات حسّى در جاى خود محكم است و لكن براى ادراكات عقلى جهت درك عالم ماوراء الطبيعه مقدّمه مىباشد. لذا در زمان ما دنياى بشريّت و اسلام در مقابل اين سدّ مادّىگرى، مخصوصاً منطق ماركسيستى چارهاى انديشيدهاند، و كاخ با عظمت فلسفه و حكمت و دلايل عقلى را استوار كرده اند تا در مقابل گسترش علومِ مدنيّت، صنعت و علاقهمندى به تجربه وگرايش به دانستنىهاى حواس پنج گانه كه بشر را به اين ورطه انداخته است؛ ايستادگى كند. زيرا بشر، راه فطرت خود را فراموش كرده است ولى باز هم بايد خدا را بجويد. ولى از چه راهى بايد بجويد؟ از راه زمين، آسمان، علم هندسه و دليل و برهان؛ زيرا چاره هم نيست، چون بشريّت از فطرت سقوط كرده است. ما هم بايد با زبان جامعه با بشريّت صحبت كنيم ودر اين مرحله است كه ما براى اثبات وجود خدا محتاج به برهان و دليل هستيم و الّا در حقيقت ما نه محتاج دليل هستيم و نه محتاج برهان.
در دعاى عرفه مىخوانيم: «عَمَتْ عَيْنٌ لاتَراكَ، مَتى غِبْتَ حَتّى تَحْتاجَ اِلى دَليلِ يَدُلُّ عَلَيْكَ»[3] «اى پروردگار من، تو كى غايب شدى و كى از من دور شدى تا من براى تو، دليل بجويم». بنده در مورد اين جمله، سابقاً به يك نكته هم اشاره كردهام كه هميشه به ذهنم مىآيد، آيا خود دليل و برهان واقعيّت دارد يا نه؟ اگر دليل واقعيّت ندارد كه باطل است و باطل شاهد خدا و راه خدا و اثبات كنندهى خدا نمىشود و اگر دليل و برهان واقعيّت دارد و حقّ است، اين واقعيّت و حقانيّت را چه كسى به دليل داده است و از كجا آمده است. مسلّم است كه خدا اين را داده است. اگر خدا واقعيّت را به دليل نمىداد؛ دليل از كجا واقعيّت داشت و اثبات مىكرد چيزى را كه خدا داده است. آيا آن چيز روشنتر و واضحتر از خداست كه ما خدارا با او بجوييم. امام حسين(ع) اين جمله را مىگويد: خدايا تو كى غايب شدى از فطرت انسانيّت كه ما، محتاج دليل باشيم تا آن دليل، ما را بر تو راهنمايى كند. اين مطلب به اين مىماند كه مادر روز روشن خورشيد را با فانوس بجوييم و بگوييم ما با اين نور مىخواهيم خورشيد را پيدا كنيم. آيا اين درست است؟ آيا اين حق است؟ آيا اين باطل نيست؟ اين قطعاً باطل است. پس راه فطرت، نتايج بسيار عالى و مشعشع دارد و روندگان راه فطرت، خدا را به روشنى در مىيابند كه انشاءاللَّه در بحث آينده اين مطلب را خواهم گفت. امّا الآن مىخواهم براى اهل ترديد و شكّ و افرادى كه گرفتار خلاف فطرت شدهاند و محتاج به دليل هستند؛ ادلّه ى وجود خدا را بيان كنم. علما، فلاسفه، حكما و متكلّمان، دلايل فراوانى براى اثبات وجود خدا گفتهاند. من دلايل محكم، قابل فهم، منطقى و برهانى را انتخاب كرده، براى شما بيان خواهم نمود.
بشر در اين عالم زير و بمها ديده؛ افسانهها شنيده است و احياناً به حقايقى هم رسيده است، ذهن بشر و ادراك او در جهان طبيعت، مكتب هايى را تأسيس كرده؛ بر روى مكتب خود تعصّب هم نشان داده است اين مكتبها، افكار و عقول انسانها، اقتصاد و اموال جوامع بشرى و اجتماعات آنها را به خود مشغول كرده و تشكيلاتى را به راه انداخته و كتاب هايى به خود اختصاص داده است. بعد از مدّتى معلوم شده كه آن مكتب هااز اساس باطل بوده است؛ مانند مكتب ماركسيستى، شما فكر كنيد و ملاحظه بفرماييد كه مكتب بدبخت ماركسيستى براى جوامع انسانى ميلياردها هزينه تحميل كرده است، آخر خودش هم مضمحل شد و اعلام كرد كه اساس و پايهى مكتباش غلط بوده است. من مكتب ماركسيست را عمداً مثال زدم چون همهى شما با آن آشنا هستيد. اگر تاريخ را بنگريد؛ چنين مكتبهايى تأسيس شده، امّا چون بىپشتوانه بوده تأثير خود را از دست داده است. يكى از اين مكاتيب بشرى، مكتب «سوفسطايى» است. سوفسطايى زبان يونانى است و ترجمهى آن به فارسى عبارت از مكتب شكّاكان و شكّ گرايان است. سابقاً افرادى در يونان و در جوامع ديگر به اين مكتب گرايش پيدا كردهاند. حتّى امروز هم اين مكتب در اروپا از بين نرفته است و طرفداران اندكى دارد و توضيح اين مكتب آن است كه آيا اين جهان كه ما با آن روبرو هستيم و در اشياء و موجودات آن اثر مىگذاريم و از موجودات اين عالم اثر مىپذيريم. واقعيّت دارد يا ندارد. مثلاً بنده از راه اين بلندگو صداى خود را بلندتر پخش مىكنم و آن دورودورها مىشنوند و يا به وسيلهى آب، نباتات را آبيارى مىكنيم؛ يا در جامعه يكى را كتك مىزنيم؛ يعنى اثر مىگذاريم و به ديگرى محبّت مىكنيم و او نيز جلب محبّت و عاطفه مىكند؛ يعنى اثر مىگذاريم و يا به يك نادان چيزهايى را مىآموزيم و او را عالم مىگردانيم و دانشمند مىشود و يا به يك فقير مال مىدهيم و از او رفع احتياج و گرسنگى مىكنيم و اگر تشنه بود رفع تشنگى مىكنيم؛ يعنى در او اثر مىگذاريم و يا آهنگر با چكش آهن را مىكوبد و آن را به شكل خاصّى در مىآورد؛ يعنى اثر مىگذارد و يا كارخانهها در طبيعت تأثير مىگذارند و معدنهاى فلز را دگرگون مىكنند. پس اين جهان سراپا تأثير و تأثّر است و ما انسانها در موجودات اين جهان اثر مىگذاريم و از موجودات اين جهان اثر مىپذيريم. ما انسانها از گرما و سرما ناراحت مىشويم و در وقت نيافتن غذا گرسته مىمانيم و موقع نيافتن آب تشنه مىمانيم و از زلزله و آتشفشانها ضربه مىپذيريم و دائماً از اوضاع طبيعت اثر مىپذيريم؛ اين تأثّر ماست. ما در اشياء اين جهان اثر مىگذاريم؛ پس مؤثّريم و هم اثر مىپذيريم پس متأثّريم. امّا بحث امروز من راجع به اين نيست؛ بلكه راجع به اين كلمه است كه آيا اين تأثيرها و تأثّرها واقعيّت است؟ آيا عينيّت خارجى دارد؟ آيا ما مىپنداريم و خيال مىكنيم؛ مثلاً؛ هنگام سيرى خيال مىكنيم كه سير هستيم و يا هنگام تشنگى خيال مىكنيم كه تشنهايم و خيال مىكنيم كه فلان دارو بر ما اثر كرد و يا اثر نكرد؛ اين اثر آن دارو است. جماعتى از انسانها پيدا شدهاند و گفتهاند كه جهان خارج وجود ندارد و جهان خارج واقعيّت ندارد. حداقل اين است كه من شكّ دارم كه آيا اين جهان خارج وجود دارد يا ندارد؟ آيا واقعاً الآن اينجا مسجد است وكسى در آن صحبت مىكند آيا اين يك پندار و خيال است؟ آيا خود من جسم دارم و دستى كه من مىبينم واقعاً در خارج دست است و آيا وجود مادّى من وجود دارد يا خيال است كه من مىپندارم؟ آيا اين تشكيلاتى كه در اين مجمع مىبينم؛ همهى اينها واقعيّت دارند؟ آيا شما روى صندلى نشستهايد؟ يا خود من روى صندلى نشستهام؟ يا خيال مىكنم كه روى صندلى نشستهام و همين الآن كه سخن مىگويم، واقعاً در خارج سخن مىگويم؟ آيا شما واقعاً در اينجا نشستهايد و سخنان مرا مىشنويد؟ آيا واقعاً مىشنويد يا همهاش پندار و خيال است؟ نقّاش مىخواهد نقّاشى كند؛ قبل از آن كه آن نقّاشى را روى صفحه پياده كند؛ نقّاشى در پندار نقّاش است و نقّاش در عالم خيال و تخيّل فرو رفته و چشمها را بسته و جنگلى را تخيّل مىكند. آبى، آبشارى، نغمهى آبى و خواندن بلبلى را تخيّل مىكند؛ بعد اينها را روى صفحه پياده مىكند حالا آيا اين جهان آن مرحلهى تخيّل است يا واقعيّت خارجى دارد و در صفحهى وجود پياده شده است، كدام است؟
سوفسطائيان و شكّاكان كسانى هستند كه مىگويند ما شكّ داريم كه آيا اينها واقعيّت دارند يا ندارند. يعنى ما شكّ داريم كه آيا در مقابل ادراكات بشر، آنچه را كه ما مىبينيم، يا چيزى را لمس مىكنيم و يا صدايى را با گوش مىشنويم و يا اشيائى را كه ما در آنها اثر مىگذاريم و يا آنها در ما اثر مىگذارند؛ واقعيّت و وجود خارجى دارند يا پندار است؟ سوفسطائيان و شكّاكان شكّ مىكنند وقبول ندارند كه واقعيّتى است؛ يعنى ميان واقعيّت و شكّ و ترديد واماندهاند. حالا جواب اينها چيست؟ من از شما مىپرسم. به ذهن شما چه مىآيد؟ ما بايد به اينها چه جوابى بدهيم؟ ما كه نمىتوانيم شكّ كنيم. مثلاً وقتى كه جلسه تمام شد من بايد بلند بشوم و بروم. اين پلّههايى كه من پايين مىروم؛ واقعاً پائين مىروم يا اين هم، يك گونه خيال است؟ شب كه به منزل مىروم، خيال است؟ روز در بازار و ادارات مىآيم خيال است. با غذا و آب سير مىشوم خيال است. اگر كسى اين ادّعا را كرد، تا شما بخواهيد به او جواب بگوييد او در جواب شما خواهد گفت؛ «من شكّ دارم؛ اصلاً تو حرف مىزنى يا نمىزنى». آيا مىشود از راه منطق به اين شخص جواب داد؟ نه، زيرا اين شكّاك، اصلاً سخن را قبول ندارد؛ زيرا او مىگويد «من شكّ مىكنم كه تو در اينجا موجود هستى يا نيستى؛ شايد اصلاً تو نيستى». اين گونه مكتب و طرفداران اين مكتب ابداً با واقعيّت سروكار ندارند. امّا در مقابل اينها كسانى هستند كه معتقد به واقعيّت هستند و مىگويند اين صندلىها واقعاً وجود دارند و واقعاً انسانها در روى آنها نشستهاند. زمين با تمام طبقات و قوانينش وجود دارد، آسمان با تمام قوانين و تبعات آن وجود دارد و تمام موجودات هر يك در جاى خود واقعيّت دارند. صاحبان اين گونه عقايد را «فيلسوف» يا «فلاسفه» گويند. در گذشته به فلاسفه ايراد مىگرفتند و آنها را كافر مىدانستند. اين گونه افراد معناى فلسفه را نمىدانستند. معناى فلسفه اين است كه من در ضمن صحبتهايم عمداً معنى كردم. فيلسوف و حكيم كسى است كه واقعيّت را قبول داشته باشد و بگويد كه من بر اين جهان معتقد هستم؛ فيلسوف مىگويد: خودم واقعيّت هستم و تمام اشياء در عالم خارج واقعيّت هستند. باد، نسيم، ستارهها، آسمان و زمين واقعيّت دارند. منتها خود بشر گاهى چيزهايى را در پندار خود مىسازد و به نام واقعيّت به قالب مىزند. مثلاً معتقد به غول بيابانى مىشود كه چنين چيزى در عالم واقعيّت وجود ندارد. اين پندار و خيال است و يا بانوان به همزاد معتقد هستند و اگر كسى حامله باشد و بچه به دنيا بياورد؛ مىگويند، همزادى هم است كه با او زاده مىشود كه از قبيل جنّ است. اين يك پندار است و مىروند از دعانويس براى همزاد دعا مىگيرند. گاهى بشر پندار را با واقعيّت مخلوط مىكند، چرا؟ از راه جهالت، چون واقع بين نيست و واقعيّت را نمىشناسد؛ پس افراد زيادى هستند كه گرفتار پندارند، ولى جهان، واقعيّت است و فيلسوف كسى است كه واقعيّت را از پندار جدا مىكند. مثلاً آيا جن هم جزء پندارها و ساختههاى ذهن بشرى است يا جن واقعيّت دارد؟ جن با حواس پنجگانه حس نمىشود و چون انسان جن را نمىبيند بايد بپرسد كه آيا جن واقعيّت دارد يا ندارد؟ فنّى كه اثبات مىكند جن واقعيّت دارد يا ندارد آن فنِّ فلسفه است و اينگونه انسانى كه بتواند از عهدهى اثبات حقايق بر آيد و واقعيّت را آنطور كه هست دريابد، اينگونه انسان، حكيم و فلسفه دان و فيلسوف است و اگر ما فلسفه را آسان معنا كنيم؛ فلسفه جزء ضروريّات اجتماع بشرى است. يعنى افرادى داراى روشنايى باطن، منطق قوى، بينش حسابى و حسابگر هستند كه واقعيّتهاى جهان را مىشناسند؛ مثلاً در جهان، علّت و معلول است و «وجود» هم واقعيّت دارد. مَلَك و فرشته واقعيّت دارد، ولى غول بيابانى واقعيّت ندارد. مطالبى كه در كتابها نوشتهاند، بيشترشان واقعّيت ندارد؛ مانند «جزيرهى خضراء». در دين هم گاهى اباطيل را به نام واقعيّت فروختهاند و حتّى افسانهها درست كرده و كتابها نوشتهاند. لابد شما كتاب جزيرهى خضراء را ديدهايد. مردم و طرفداران آن آقاى بزرگوار و آن موجود مقدّس كه امام غايب(ع) و ولىِّ عالم است، از شدّت محبّت و يا از شدّت جهالت براى آن بزرگوار نيز افسانه هايى ساختهاند. شما مىدانيد آن چه واقعيّت را از غير واقعيّت جدا مىكند برهان و دليل است. برهان به فلسفه و فلسفه به برهان متّكى است و فردى كه از عهدهى اين گونه حقايق برآيد، فيلسوف و حكيم است. قرآن مىفرمايد: «وَ مَنْ يُوْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ اوُتِىَ خَيْراً كَثيراً»[4] كسى كه داراى حكمت باشد؛ يعنى پندارها را رها كند و ساختههاى ذهن بشرى را به نام واقعيّت نپذيرد و واقعيّت را بشناسد و آنها را قبول كند و آثار و خواصّ واقعيّتها را به دست آورد، اين شخص حكيم است. حتَّى موضوعات علوم را فلسفه اثبات مىكند. اين علومى كه شما و بنده در دانشگاه مىخوانيم مانند رياضيّات كه موضوع آن عدد است؛ آيا خود عدد واقعيّت دارد يا ندارد؟ بايد اين، قبلاً اثبات شود. كدام فنّ است كه اين را اثبات مىكند؟ اگر عدد واقعيّت نداشته باشد و فلسفه آن را اثبات نكند، علم حساب و جبر پادر هوا و لنگ است. اگر عدد نباشد و ما، در عدد شكّ داشته باشيم؛ حساب و جبر و لگاريتم و بقيّهى مسائل رياضى و علم حساب به كجا مىروند؛ اصلاً جايگاهى ندارند. مثلاً آيا اَشكال هندسى واقعيّت دارند يا ندارند؟ اگر واقعيّت نداشته باشند و ماد رآن شكّ كنيم، علم هندسه پادر هواست. آيا طبيعتِ جسم و آنچه كه مبدأ جسم است؛ واقعيّت دارد يا ندارد؟ اگر قبلاً در فنّ فلسفه اثبات نشود كه جسم واقعيّت دارد يا ندارد؟ همهى علم فيزيك بىخود و بىجهت مىشود. شما مىدانيد كه فيزيك در جسم و آثار آن بحث مىكند. وقتى خود جسم نباشد؛ ديگر چه بحثى خواهد بود. پس موضوعات علوم را فنّ فلسفه و حكمت تعيين كرده و اثبات مىكند و آن موضوع رابه دست دانشمند صاحب رشتهى خودش مىدهد و آن دانشمند در آثار و خواصّ آن تحقيق و جستجو مىكند و بدينوسيله مسائل علوم در هر رشته پيش مىرود. اين يك مطلب بود كه من خواستم موقعيّت فلسفه را در داخل پرانتز براى افرادى كه آگاه هستند و متوجّه مىشوند؛ اجمالاً بيان كنم.
برگرديم به اصل مطلب و آن اين بود كه مكتبى به نام سوفسطايى و شكّاكان و شكّ گرايان است و در مقابل اينها مكتبى به نام واقعيّت گرايى و رئاليسم است كه فيلسوفان طرفدار اين مكتب هستند. حالا اگر فردى شكّاك و سوفسطايى باشد. با چه دليلى مىتوان او را قانع كرد كه شما غلط مىگوئيد و غلط مىپنداريد. كسى كه مىگويد من در واقعيّت شكّ دارم. اين فرد جوابى ندارد. «ابوعلى سينا» در كتاب «شفا» براى سوفسطائيان يك جواب عملى خوب داده است. ايشان در شفا كه كتاب فلسفى اوست؛ مىگويد: كسى كه شكّاك و معتقد به مكتب سوفسطايى باشد، اين انسان را بايد كتك زد و سر و دستش را شكست و صورتش را سرخ نمود. اين خواه ناخواه ناله خواهد كرد و خواهد گفت كه مرا ديگر نزنيد. ما در جواب مىگوييم ما شكّ داريم كه تو بدن دارى يا ندارى و بدنت درد مىكند يا نمىكند و ما شكّ داريم كه آيا واقعاً دست تو درد كرد يا نكرد و ما اصلاً شكّ داريم كه سرى بوده باشد و شكسته باشد. اين فرد در آخر اقرار مىكند و مىگويد؛ من غلط كردم. سرم را نشكنيد كه من سر دارم و يا بايد اين فرد را تشنه گذاشت و به او آب نداد تا به حد هلاكت برسد؛ آن وقت زبان باز خواهد كرد و خواهد گفت؛ من از تشنگى مىميرم و ما، در جواب او مىگوييم ما شكّ داريم كه تو تشنه هستى يا نه، اصلاً تو هستى يا نيستى. و يا بايد اين فرد را گرسنه گذاشت تا او بگويد؛ معدهى من ناراحت شد و من گرسنه ماندهام و ما، در جواب او مىگوئيم ما شكّ داريم كه تو گرسنه هستى يا نه و شكّ داريم كه تو معده دارى يا نه.پس فقط از راه عملى مىشود؛ شكّاك و سوفسطايى را قانع كرد كه اين جهان و حقايق آن واقعيّت دارند؛ مگر كسانى كه نقص در خلقت داشته باشند و بميرند و باز هم بگويند ما شكّ داريم. آن هم چارهاش روشن است؛ مىميرد. وقتى كه مُرد ما از دست او خلاص مىشويم زيرا نيست تا حرفى بزند و شكّ كند. اين جواب شكّاك است كه از زمان سابق در يونان طرفدارانى داشته است؛ حتّى الان هم نمونه هايى در فلسفههاى اروپايى از اين شكّاكان ديده مىشود كه سرگردان و متحيّرند و اينها در دانستن حقايق شكّاك هستند. در مقابل شكّاكان، مكتب عمومى جهان قرار دارد. چه، كسانى كه فلسفه مىدانند و حكيم هستند و چه، كسانى كه فلسفه نمىدانند ولى افرادى عادّى و عامّى هستند و كل افراد جهان معتقدند كه من واقعيّت دارم و انسانها و اين كرهى زمين و موجودات آن واقعيّت دارند؛ آسمان و ستارگان واقعيّت دارند. اينها معتقد به عالم خارج و واقعيّت هستند. يعنى انسان سالم هم اصل واقعيّت و هم واقعيّتهاى محدود در جهان را قبول مىكند. من واقعيّت دارم و اين واقعيّت، محدود به من است و واقعيّت آقايى كه اسمش على است؛ واقعيّت محدود به على است و واقعيّت صندلى، محدود به صندلى است زيرا واقعيّت محدود به قيد صندلى است. اين قيدها ماهيّات هستند و اينها حدها و مرزهاى واقعيّت هستند. يك مرتبه واقعيّت در مرز من است؛ مىشود شخصى كه من هستم. يك مرتبه واقعيّت در مرز اين صندلى است. كه رويش مىنشينم و داراى اثر است مىشود؛ واقعيّت صندلى، ما واقعيّت بر چيزى مىگوييم كه در عالم خارج داراى اثر و خاصيّت باشد. مثلاً يك نفر روى صندلى مىنشيند و صندلى هم نشستن را مىپذيرد و ما مىدانيم كه صندلى داراى خاصيّتهايى است، صندلى وزن دارد و هندسهى مخصوص و رنگ خاصى دارد و واقعيّتى كه داراى آثار است ولى اين آثار و اين واقعيّتها محدود به صندلى است. ديگر اين خاصيّت در انسان موجود نيست و در اين ستون مسجد، آن آثار صندلى وجود ندارد و واقعيّت در حدّ و مرز ستون، ديگر مال صندلى نيست. اين ميكروفن واقعيّت دارد. واقعيّت ميكروفن در ميز موجود نيست. ميز هم براى خود واقعيّتى دارد. بنده الآن در واقعيّتهاى محدود و مرزدار بحث نمىكنم ولى از عقل شما و از آن تفكّر عميق و دقيق شما و از فطرت شما مىپرسم؛آيا ما كه اين واقعيّتهاى محدود و حدّ و مرز دار را كه معتقديم و همهى ما ها انسان و موجود هستيم؛ آيا بدون اصل واقعيّت، مىتوان پذيرفت؟ آيا شما اصل واقعيّت را قبول داريد يا نه؟ انسان بايد به واقعيّت مطلق و به اصل واقعيّت معتقد باشد و بعداً به واقعيّتهاى حدّ و مرزدار برسد. آيا اين جهان خارج بدون حدّ و مرز، واقعيّت دارد يا پندار است؟ اگر شما بگوييد كه اين جهان پندار است؛ ما به شما مىگوييم كه شما جزء شكّاكان هستيد و علاج شما اين است كه شما را تشنه و گرسنه بگذاريم و يا كتك بزنيم كه به عالم ديگر تشريف ببريد تا ما از دست شما خلاص شويم و اگر جزء شكّاكان نبوديد و گفتيد اين عالم واقعيّت و عينيّت مطلق است نه واقعيّت مرزدار و محدود، زيرا اين مرزدار بودن را بعد از پذيرفتن اصل واقعيّت قبول مىكنيم.
سؤال ما در اصل واقعيّت بدون حدّومرز است كه شكّاكان آن را قبول ندارند. آيا شما و بنده و عقلاء بشر اصل واقعيّت را قبول دارند؟ واقعيّتى كه نام و حدومرز ندارد؛ نه واقعيّت ميز، نه واقعيّت ميكروفن و نه واقعيّت آب و نه واقعيّت صندلى؛ بلكه مطلق واقعيّت. واقعيّت بى حدومرز و واقعيّت بىرنگ و بىبو. آيا شما به اين چنين واقعيّتى معتقديد يا عالم خارج واقعيّت ندارد و باطل است. شما مىدانيد كه در مقابل واقعيّت مطلق، بطلان محض است. آيا واقعيّت مطلق در جاى خود واقعيّت دارد؟ ثبات دارد يا ثبات ندارد؟ جوابش روشن است. ما معتقد به واقعيّت هستيم آن هم واقعيّت بىمرز، اگر به واقعيّتِ بدون حدومرز معتقد نباشيم؛ اين واقعيّتهاى جداجدا را نمىتوانيم بپذيريم زيرا وقتى انسان در اصل و ريشهى مسئله شكّ كرد در فروعات مطلب نيز شكّ خواهد كرد. ولى ما واقع گرا هستيم و در حكمت يونان اين واقع گرايى را «رئاليسم» مىگفتند. رئاليسم، يعنى واقع گرايى، واقع بينى، واقع نگرى. الآن هم اين كلمه رايج است؛ مكتب رئاليسم در مقابل مكتب سوفسطايى و شكّاكان است. شكّاكان واقعيّت را انكار مىكنند و مىگويند كه واقعيّت نيست و ما خيال مىكنيم كه واقعيّت هست و ما در مركز ادراك خودمان واقعيّت را خيال مىكنيم ولى خارج واقعيّت ندارد. در مقابل مكتب سوفسطايى، مكتب رئاليسم قرار دارد كه ما رئاليست هستيم و آن را مىفهميم و مىپذيريم. زيرا ما عقل داريم و بدان جهت ما واقعيّتگرا هستيم؛ آن هم واقعيّت بدون قيد و شرط، بدون حدومرز حالا اين واقعيّت، كجاى اين جهان است؟ آيا مىشود گفت كه واقعيّت مطلق از اين جهان جداست؟ اين را نمىشود گفت. آيا مىشود گفت كه اين واقعيّت مطلق و بدون مرز عين اشياء باشد؟ هرگز نمىشود گفت. زيرا اشياء واقعيّتهاى محدود هستند در صورتى كه واقعيّت، مطلق و وسيع است؛ شامل است؛ محيط است، مهيمن است بر كلّ واقعيّتها. همهى واقعيّتها را فرا مىگيرد امّا ممزوج با واقعيّتهاى محدود نيست زيرا اگر ممزوج با اشيا باشد آن وقت محدود مىشود با حدّ اشياء، مثلاً اگر ممزوج با من باشد آن وقت محدود مىشود با حدِّ من، ديگر از ميز جدا مىشود؛ در صورتى كه همهى اينها واقعيّت دارند. خاصيّت واقعيّت مطلق اين است كه با همهى واقعيّتها هست و واقعيّت هارا او مىبخشد؛ لكن مخلوط واقعيّتهاى محدود نيست. بعد از اين كه اين مطلب را توضيح دادم. در اين فرمايش على)ع) دقّت كنيد: «داخِلٌ فى الأشْياءِ لا بِالْمُمازِجَةٍ، خارِجٌ عَنِ الأشْياءِ لا بِالْمُبايِنَةٍ»[5] آن واقعيّت مطلق با همهى اشياء است و لكن مخلوط نيست و آن واقعيّت مطلق بيرون از اشيائ هست يعنى از حد و مرز آنها بيرون است ولى با اشياء مباين نيست و با اشياء تضاد ندارد زيرا واقعيّت مطلق است و اينها واقعيّتهاى محدود است و شما مىدانيد كه واقعيّت با واقعيّت تضاد ندارد ولى مخلوط نيست. البتّه اين لسان، لسان حكمى و فلسفى بود كه من بحث كردم و دليل عقلى بود، ما به آن واقعيّت مطلق، به لسان دينى «خدا» مىگوييم.
واقعيّت مطلق، مهيمن، قاهر، محيط و مسلط بر كل جهان است و همهى جهان فروغ اوست و عكس جمال اوست و در هر جا واقعيّتى است از او نشأت گرفته استولى بعد از نشأت گرفتن با ماهيّت محدود است و با حد و مرز توأم است. اين ميكروفن است، اين ميز است، من انسان هستم، آن آهن است، آن كاغذ است، ولى واقعيّت، محدود به فلز بودن، ميز بودن و انسان بودن نيست به معناى ديگر اين پسوندها «ماهيّت» هستند و اين واقعيّتها و ماهيّتها موجود هستند و وجود دارند و واقعيّت دار هستند و واقعيّت دار بودن خودشان را از واقعّيت مطلق اخذ كردهاند و استفاضه كردهاند واز او گرفتهاند. قرآن مىگويد «اَللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَىءٍ»[6] اللَّه و خالق، واقعيّت بخش همه است، اشياء چه هستند؟ صندلى، ميز، آسمان، ستاره و انسان، اينها اشياء هستند. يعنى ماهيّات هستند. اين اشياء واقعيّت را از او گرفتهاند. اللَّهُ خَالِقُ كُلّ شَىءٍ. من عمداً آياتى را مىآورم تا خدمت شما مطلب را بيان كرده باشم كه بدانيد مطالب برهانى جدّى حكمى و فلسفى از قرآن و از احاديث و روايات كه تفكّر پيامبر و ائمّه عليهم السّلام است اتّخاذ شده است و فقط اصطلاحات غير هم هستند و تعبيرات غير هماند والّا يك مسئله است. پس يكى از ادلّه قطعى براى اثبات وجود خدا اعتقاد و عقيده بر واقعيّت مطلق است و هيچ انسان طبيعى و معمولى غير مريض، نمىتواند واقعيّت مطلق را انكار كند كه در اين صورت سوفسطايى خواهد بود و اعتقاد به واقعيّت همان اعتقاد به حقّ است. قرآن مجيد واقعيّت را با كلمهى حق آورده است و يكى از اسماء پروردگار «حق» است. «هُوَالْحَقُّ الْمُبينِ، اِنَّهُمْ حَقٌ». خدا حقّ واضح و روشن است، حق در لغت به معنى ثبات و عدم تزلزل مىباشد. «حَقَّ وَ تَحَقَّقَ» يعنى «ثَبَتَ وَقَرَّ». آن قرار يافتن، تكان نخوردن، ثابت بودن، تغيير و تحوّل پيدا نكردن، معنى حق است. حالا در اصطلاح فن «واقعيّت» مىگويند. واقعيّت از واقعيّت خود و از جاى خود تكان نمىخورد. اگر واقعيّت از جاى خود تكان بخورد، مىشود «لاواقعيّت» يعنى واقعيّت به بطلان و عدم تبديل مىشود. مىدانيد كه اين محال است زيرا واقعيّت به نقيض خود مبدّل نمىشود. «حَقَّ يعنى ثَبَتَ» حق يعنى واقعيّتى كه در منزلت خود و جايگاه خودش ثابت است؛ نه تغيير، نه تحوّل، نه تكان خوردن و نه به نقيض خود مبدّل شدن در او راه ندارد. پس اين كه قرآن مىفرمايد پروردگار متعال حق است. يعنى واقعيّت بى حد و مرز و نامحدود است و بعد مىفرمايد: «اَلْحَقُّ مِنْ رَبّكَ» هر حقّى كه در اين عالم باشد و شما انسانها آن را بشناسيد و هر واقعيّتى كه در اين عالم است و شما آن را مىشناسيد آن واقعيّت «مِنْ رَبِّكَ» مِنْ مِنْ نَشْوِيهَ است. يعنى از سوى خدا پيدا شده است و از او نشأت گرفته است از افاضات و رحمت آن حقِّ مطلق است. پس ربّ حقِّ مطلق است؛ يعنى واقعيّت مطلق است و اين اشياء و موجودات از او نشأت گرفتهاند و مخلوق او هستند. پس «اَلْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ». هر ثبات و هر واقعيّت كه در اين عالم داريم از خداست پس او حقِّ مطلق است، اين را هم از آيه شاهد آوردم بر بيان عقلى كه خدمت شما عرض كردم، پس بنابراين واقعيّت مطلق در عالم صحّت دارد و آن خداى عالم است.
من هيچ يادم نمىرود؛ زمانى كه ماركسيستها در ايران خيلى نفوذ كرده بودند و دانشگاهها، مخصوصاً دانشگاه تهران از دست طرفداران دين خارج مىشد و «دكتر ارانى»، طرفدار سرسخت ماركسيستها بود و مجلّهاى به نام مجلّهى «مردم» پخش مىكرد. او مرد خطرناك و سرسختى بود. شما اسمى از او مىشنويد؛ جزوههايى از آن مجلّه در پيش من هست ولى همهاش نيست. مرحوم «علّامه» همهشان را داشتند زيرا به خدمت ايشان مىدادند دكتر ارانى در آن مجّله، مردم را با بيانات مختلف گمراه مىكرد. اين كه مطالب ماركسيستى علمى است و دنيا دنياى پيشرفت و علم است و با اين جنجالها و دروغها وجود خدا را انكار مىكرد و اشكالاتى مىنمود. اين دانشجويان هم در رشتهى خود چيزى مىدانند؛ ولى در رشتههاى ديگر وارد نيستند و در نتيجه، دانشگاه تهران را سخت به تزلزل انداخته بود، دكتر ارانى آمد به تهران از آنجا به قم آمد، ارانى وقتى به قم آمد درخواست ملاقات با علّامه طباطبايى كرد، به خدمت ايشان رفته بود و گفته بود، من براى وجود خدا دليل مىخواهم. همين مطلبى را كه من به صورت علمى و كلّى به خدمت شما عرض كردم مال خود علّامه است و بايد حق را به صاحب حق ادا كرد(خداوند آن بزرگوار را با پيامبر اسلام(ص) محشور كند). مرحوم علّامه همين مطلب را مطرح كردند كه بنده نيز آنجا بودم به ارانى گفت: «شما واقعاً اثبات وجود خدا را مىپرسى؟»
ارانى جواب دارد: بله من واقعاً اثبات وجود خدارا مىپرسم.
علّامه فرمود: شكى نداريد كه «شما» مىپرسيد؟
ارانى گفت: نه هيچ شكّى ندارم و من از جناب عالى مىپرسم.
علّامه فرمود: آيا شكّ ندارى كه از من مىپرسى؟
دكتر ارانى جواب داد: نه خير، و او هم چنان مبهوت مانده بود كه اين سؤالات چى هست.
علّامه فرمود: شما در كجا هستيد؟
دكتر ارانى جواب داد: من در قم هستم، واقعاً! بله.
علّامه فرمودند: الآن كجا هستيد؟
ارانى گفت: در منزل شما.
علّامه فرمودند: واقعاً در منزل ما هستيد؟
ارانى گفت: بلى.
مرحوم علّامه از اين نوع واقعيّتها از او پرسيد، يك مرتبه بر او گفت: آيا واقعيّت را بدون اين قيود و حدود «واقعيّت من»، «واقعيّت خانه»، «واقعيّت قم» قبول داريد يا نه. دكتر ارانى با اين مقدّمات در تله افتاد زيرا اگر قبلاً فكر كرده بود انكار مىكرد و لذا گفت: بله من اصل واقعيّت را قبول دارم. علّامه فرمودند: ما به همان اصل واقعيّت «خدا» مىگوييم واقعيّت بى مرز، بىحد، واقعيّت مطلق و واقعيّت حاكم بر واقعيّتهاى اين جهان همان خداست.
آقايان عزيز، به خداى عالم، دكتر ارانى مثل ستون خشك شد، آن مردى كه سر و صدا داشت و مملكت را به لرزه انداخته بود و علماى تهران گريه كنان به مرحوم بروجردى نامه نوشته بودند كه دواى اين درد را چاره كنيد و ما در دست اين مرد عاجز ماندهايم؛ اين چنين مردى در مقابل اين بيان سادهى مرحوم علّامه مثل چوب خشك شد، گفت: حضرت آقا من فكر مىكنم شايد اشكالاتى دارم، برمى گردم. همان برمى گردم شد كه از منزل آقا و از قم رفت و ديگر برنگشت. تا بعدها ورق سياست برگشت و ايشان از ايران فرار كردند.
اين برهانى كه عرض كردم، از يك نظر امر طبيعى، راحت و دركش آسان است؛ ولى از يك نظر ديگر مقدارى دقيق مىباشد. آنچه كه مّهم است مطلب را بايد فهميد. اگر به عرض من توجه كرده باشيد اعتقاد به اصل واقعيّت همان اعتقاد به وجود خداوند است و انكار اصل واقعيّت برگشتن به سوفسطىگرى و مكتب شكّاكان است. پس مىشود از اين راه خدا را فهميد. اين واقعيّت، آثارى و خواصّى دارد و فعلاً ما در آن آثار كارى نداريم. در اصل عقيدهى ما به اصل واقعيّت است. اين جزء نظريات عقل انسان است و عقل انسان اين مطلب را به طور قطع ادراك مىكند و در او شكّى هم ندارد. اين مطلب را مرحوم صدرالمتألهين در اسفار مطرح كرده است؛ ولى نه به بيان ساده عاميانه كه بنده عرض كردم. بيان اين مطالب از بنده بود؛ ولى مرحوم علّامه طباطبائى اصل مطلب را با يك بيان ديگر در «نهايه الحكمه» مطرح كردهاند. مرحوم حاجى سبزوارى همين را با بيان ديگرى در كتاب حكمت خود، «منظومهى سبزوارى» نقل كردهاند. اين بيانات با هم اختلافاتى دارند، ولى واقعيّت مسئله اين بود كه بنده اين را به طور چكيده و به قدر امكان و ساده و عاميانه بيان كردم. اين يك راه بود براى اثبات وجود خدا كه عبارت است از اصل واقعيّت. حالا اين واقعيّت بايد همهى واقعيّت هارا دارا باشد؛ زيرا واقعيّت نامحدود است. آيا چيز نامحدود، مىشود دو تا باشد؟ بعداً توضيح خواهم داد كه هر نامحدود يكى هست. پس اين واقعيّت هم يكى است و ماتوحيد را هم از اين راه اثبات خواهيم كرد. اين واقعيّت همهى واقعيّت هارا دارد. اگر علم واقعيّت دارد، پس آنجا هست. پس آن واقعيّت عين علم هست. حيات، واقعيّت دارد پس از آنجا ترشّح كرده است. آيا قدرت واقعيّت دارد؟ بله، پس از آنجا ترشّح كرده است. خلاصهى اثبات اسماء و صفات ذاتى و غير ذاتى از اين راه براى ما آسان است كه بعدها براى شما عرض خواهم كرد.